چند صفحه داستان بی ضرر

افسانه نوری
afsanehnoori@yahoo.com

چند صفحه داستان بی ضرر
نوشتن بی رحمانه ترين کاريست که تو زندگيم سراغ دارم . وقتي شروع به نوشتن می کنم , درست از وقتی خودکارم را روی کاغذ می گذارم ساطورم را دست گرفته ام . برام فرق
نمی کند سر کی زير ساطور باشد . می زنم . وقتی نقطه ی پايان را می گذارم صفحه پر از سرهاست که انداخته ام . هر کس تو زندگيم يک بار , فقط يک بار از جلو چشمم عبور کرده باشد , يا تو خيابان اتفاقی بهم تنه زده باشد يا حتی تو يک کافی شاب معطر دودآلود نيمه تاريک پشت به من نسکافه اش را سر کشيده باشد از ضربه ی ساطور در امان نيست . اوائل فکر می کردم کار خسته کننده ايست , شبيه کار پيرزنی که نخهای رنگارنگ يک ژاکت
کهنه ی شکافته شده را به کندی دور کلافهای جدا جدا می پيچد . شبکه ی پيچيده ی
شخصيت ها , زبان , واژه , حس کنجکاوی مخاطب همه کلماتی درهم برهم و خسته کننده بودند که بايد سر کلاف هر کدام را پيدا می کردم و دور خودش می پيچيدم . حالا ديگر همه چيز به سرعت اتفاق می افتد . پيش از آنکه فکرش را بکنی . آدم ها انتخاب می شوند . لباس مناسب آنها بهشان پوشانده می شود . حرکاتشان , راه رفتنشان , عادتهايشان , تکانهای دستشان و خلاصه همه چيز به آنها تفهيم می شود . بعد با نظم تو يک صف می ايستند و لبخند بر لب يک روز ساطور گردنشان را نوازش می کند . همه مثل عروسکهای باربی
بی اراده هستند . دراز و لاغر مثل بابا لنگ دراز که سايه اش رو ديوار کش می آيد و جودی با دهان باز به آن سايه ی کش آمده ی لنگ دراز شده نگاه می کند . من هم جودی وار با دهان باز به درازی های گردن کش آمده ی باريکشان نگاه می کنم و گاهی آخر کار حس می کنم منصرف شده ام . اما گريز ندارد , اگر آن روز و آن ساعت نشد فرداش و فرداش و فرداش و فرداش هست . و ساطور بالاخره فرود می آيد .
همين اواخر بود . دختر 17 ساله بود انگار و مانتو مدرسه پوشيده بود شايد . داشت تو
پياده رو می دويد که زمين خورد . کتابهاش جلوی پای من پخش شد . دولا شدم و کتابها را جمع کردم . دستم را رو شانه ی دختر گذاشتم که موهاش ريخته بود تو صورتش . دختر سرش را بلند کرد و گفت : مرسی .
بعداز ظهر که به خانه برگشتم نشستم پشت ميز . يک بار بلوز قرمز پوشاندمش , يک بار سياه . يک بار به موهاش روبان بستم , يک بار روبان را پرت کردم کناری و دو تا سنجاق زدم دو طرف موهاش . کفشهاش را سه بار عوض کردم . کتانی , چکمه , صندل . هيچ کدام به او نمی آمد . دوست داشتم کفش جديدی کشف کنم و پاش کنم اما نشد . نمی شد کاريش
کرد . داشت ديوانه ام می کرد . از خير ظاهرش گذشتم . خواستم از موقعيت شروع کنم . - می گذاشتمش تو يک موقعيت و بالاخره يک چيزی از آب در می آمد - گذاشتمش تو توالت مردانه ای وسط يک پارک شلوغ . نه که خودش بخواهد , تابلو دم در کنده شده بود و او يکراست آمده بود تو توالت مردانه و نشسته بود رو سنگ توالت ترک خورده . بعد هم يک پسر جوان در را بی هوا باز کرده بود و ... .
بعدش را نمی دانستم . يک بار با هم دعوا کردند . يک بار پسر سرخ شد . يک بار دختر سرخ شد . يک بار با هم دوست شدند . يک بار هم پسر سرش را انداخت پايين و رفت تا جريان را برای دوستانش تعريف کند .
پسر را تو مغازه ی سبزی فروشی سه کوچه پايين تر از خانه مان ديده بودم . وردست باباش کار می کرد . برام يک کيلو سبزی کوکو کشيده بود و پرسيده بود : تره اش زياد باشه ؟ يادم نيست چه جواب دادم اما يادم هست که صداش دورگه و نابالغ بود و صورتش پر از کک مک های قهوه ای روشن و تيره که با نظم رو دماغش زياد می شد و پشت لبش که کرک قهوه ای نرمی خوابيده بود محو می شد . آن بعداز ظهر نوبت پسر رسيده بود . از سوراخش بيرون کشيدمش و گذاشتمش رودرروی دختر .
وقتی تو توالت با دختر به نتيجه نرسيدم گذاشتمش وسط پارک . نشسته رو نيمکت سبزی که وسط شمشادها پنهان بود . کتابی را که می خواند سه بار عوض کردم , فيزيک سال سوم نظام جديد رشته تجربی , تاريخچه ی هنر در ايران و پنجره ی فهيمه رحيمی . روسريش هم يک بار حرير نارنجی بود يک بار سياه نخی يک بار هم مقنعه زده بود . فرقی نمی کرد , تو هر سه تاش قيافه اش ماتم زده بود . بعد دو تا پسر از لای شمشادها ظاهر شده بودند و سير دختر را ديد زده بودند و به او پيشنهاد سينما داده بودند . دختر اولش زير بار نرفته بود . گفته بود با کسی قرار دارد اما پسرها کنه های اصيلی بودند!
يکيشان همان پسر سبزی فروش سه کوچه پايين تر بود و آن يکی ليسانسه ی بيکار روانشناسی بالينی از دانشگاه آزاد اسلامی واحد رودهن . از کجا می شناختمش ؟! خوب معلوم است . پسرم بود . 24 ساله , با موهای کم پشت که به بالا شانه می کرد و صورت از ته تراشيده که مگس روش ليز می خورد ( اين عادتش به باباش رفته بود ) و هميشه تو نخ مردم ( اين عادتش به مادرش رفته بود ) با دخترها زياد لاس می زد ( اين عادتش به پدربزرگش – پدر شوهرم – رفته بود ) هيچ اعتقادی به هيچ دين و خدايی نداشت اما تو بسيج دانشگاه عضو بود و گاهی تو مسجد دانشگاه نماز می خواند ( اين عادتش به مادربزرگش – مادر من – رفته بود ) .
دختر که که اولش زير بار نمی رفت گره ی روسری نارنجی حرير يا سياه نخی اش را باز کرده بود و دوباره بسته بود يا دستی به چين های مقنعه اش کشيده بود و گفته بود : کمی صبر کنيم اگه نيومد باهاتون می آم . پسر من اشاره ای به پسر سبزی فروش کرده بود که پسر سبزی فروش هيچی از آن نفهميده بود و شانه بالا انداخته بود . ( منظور پسر من اين بوده که : بپر زنگ بزن خونه ی ما و خونه ی خودتون ببین کدوم خاليه ؟! ) پسر من از غيظ دندانهايش را به هم سابيده بود و به دختر گفته بود : با يه کافی شاپ چطوری ؟ دختر که کمی راحت تر شده بود گفته بود : بد نيست . پسر سبزی فروش گفته بود : بزن بريم . دختر گفته بود : آخه اگه بياد ! و دستش را کشيده بود رو جلد فيزيک سال سوم نظام جديد رشته تجربی يا تاريخچه ی هنر در ايران يا پنجره ی فهيمه رحيمی . پسر من گفته بود : نمی آد . دختر گفته بود : آخه ... . پسر من گفته بود : ناز نکن ديگه . و دستش را رو دست دختر گذاشته بود . دختر دستش را مثل برق گرفته ها عقب کشيده بود و گفته بود : نگاه کن , پاسبونه داره اينوری می آد ... .
بعدش را باز نمی دانستم . يک بار دختر بلند شد و به دو فرار کرد . يک بار پاسبان از کنار آنها رد شد . يک بار پسر سبزی فروش گفت : وای مصيبت ! يک بار پسر من گفت : چيزی نيست . خودم درستش می کنم . يک بار هم پاسبان خِرِ هر سه شان را گرفت و با هيچ وعده وعيد و من بميرم تو بميری ولشان نکرد .
پاسبان را جايی نديده بودم . کابوس هميشه ی خوابهای من بود . وقتی بچه بودم بابام پاسبانی را که سبيل های هيتلری داشت به خانه آورد و با هم رفتند تو اتاق زير شيروانی . خانه ی ما شيروانی داشت با سفالهای سرخ . سفالها زير سيل های آسمانی آمل سفيدک زده بودند . چند تايی شان هم ريخته بود کف حياط و خورد شده بود . حياطمان کوچک بود و وقتی بابام و پاسبان آمدند تو حياط هنوز خوب نديده بودمشان که غيب شدند . وقتی پنجره ی زير شيروانی باز شد فهميدم بابام و پاسبان آنجا هستند . آن موقع چهار سال از مردن مامان می گذشت و ما سه سال بود تو آن خانه بوديم . خانه ارث بابای بابام بود . بابام اصليتش آملی بود اما از زمانی که با مامان تهرانی ام ازدواج کرده بود به تهران آمده بود . بعد از مامان يک سال کشيد تا بابام همه خانه زندگيمان را تو تهران بفروشد و بيايد شمال . بابام آدم کم حرفی بود . کم ديد هم بود يعنی کم در ديد من و خواهرهام . هيچ وقت معلوم نبود کجاست . با آن مهمان های غريبه که ما فقط يک بار برای هميشه می ديديمشان و همه شان مرد بودند می آمد و
می رفت . يکوقت می ديدی صدای قدمهاش از بالای سرت می آيد , يکوقت تاپ تاپش را زير پات حس می کردی و يکوقت هيچ جا نبود , نه بالا , نه پايين . خيلی راحت گم می شد و تا خودش نمی خواست پيدا نمی شد . هميشه با ما جوری رفتار می کرد انگار از همه مان متنفر است . اصلاً از زن ها بدش می آمد و اين را همه جا می گفت . با مادرم هم به خاطر موقعيت زندگی در تهران ازدواج کرده بود نه از سر عشق و بی قراری . آن روز هم مثل هميشه بابا غيب شد . اول که در را باز کردم پاسبان سبيل هيتلری يک رديف دندانهای ريزش را ريخت بيرون يعنی که دارد می خندد . نفهميدم کِی و از کجا بابام از کنار او رد شد و تو حياط ظاهر شد . پاسبان از لبه ی کمربندش گرفت و شلوارش را کشيد بالا . پشت سر بابام رفت تو . در را بستم و پشت سرم را نگاه کردم , تو حياط نبودند ! پنجره ی زير شيروانی تقی صدا کرد و باز شد . خيالم راحت شد که بابام باز به سرش نزده غيب شود و يکی ديگر را هم با خودش غيب کند . رفتم آشپزخانه و چای ريختم . بابام هيچ وقت از من نمی خواست برای مهمانهاش چيزی ببرم اما من اين عادت را از مامان به ارث برده بودم که از هر سوراخی شده يک چيزی دست و پا کنم و ببرم برای بابا و مهمانهاش ، حتی اگر آن چيز يک کيلو ترب باشد که تو باغچه کاشته باشيم و برگهاش مثل برگ چغندر کلفت و سفت شده باشد . شايد هم از زور فضولی بود که نمی توانستم سر جام بند شوم . چای ريختم و استکانهای گرد و قلنبه را چيدم تو سينی . بابام دوست داشت تو استکان گرد و قلنبه چای بخورد . با آن که بچه ی همان خطه ی سرسبز شمال بود اما اين عادتش به ترک ها رفته بود شايد هم همنشينی با مامان که يک ترک تمام عيار تهران نشين بود اين عادت را به سرش انداخته بود . گاهی اوفات حتی استکان های گرد و قلنبه اش که خودش شخصاً ! از بازار روز خريده بود هم کفافش نمی داد . آن وقت بود که مامان پارچ کريستال فرانسه اش را از تو بوفه بر می داشت و لبريز چای می کرد و می نشست کنار بابا و با هم هورت هورت چای داغ را از تو ليوان های همراه همان پارچ می خوردند . من اما از اين عادت مامان چيزی به ارث نبرده بودم . صد بار هم اگر بود بلند می شدم ، چای را تو همان استکان ها می يختم و می بردم اتاق می گذاشتم جلوی بابام که در فاصله ی چای هاش سيگار دود
می کرد . اين که می گويم استکان گرد و قلنبه شوخی نيست . استکان ها عجيب گرد بودند و عجيب تر اين که هميشه وقتی چای می ريختم به نظرم می رسيد مثل شکم زنی که پا به ماه است پف می کنند و بالا می آيند و پدرم هميشه قاتل آن جنين به دنيا نيامده بود ؛ استکان ها به محض خالی شدن کوچک می شدند و چهره ی زنی را می گرفتند که بعد از زايمان عرق رو پيشانی اش را می گيرد ، تنها فرقش آن بود که من به جای عرق گرفتن از پيشانی شان يک بار ديگر پرشان می کردم تا مراحل شاق زايمانشان را در دهان بابام تکرار کنند .
( عجب توصيفات نغزی ! )
سينی را برداشتم و از پله های سنگی بالا رفتم . پله ها سرد از باران های چند روز گذشته پاهام را می سوزاند . سينی را پشت در اتاق زمين گذاشتم . تقه ای به در زدم ، صدای ناله ای آمد . دوباره در زدم ، ناله بلندتر شد . لای در را باز کردم ، صدای نفس زدنی تند بيرون زد . در را کمی هل دادم . دو جفت پای لخت دراز به دراز رو هم سابيده می شدند . ترسيدم ، عقب رفتم . پام خورد به سينی چای . استکان ها از سينی بيرون افتادند . يکيشان شکست . يکيشان قل خورد رو موزاييکهای پاگرد و شترق افتاد رو اولين پله ای که جلو راهش بود . صدای بابام در آمد : چه غلطی می کنی اون بيرون ؟! از پله ها به دو پايين رفتم . کمی تو اتاق قدم زدم و بعد رفتم تو حياط . چادر گلدارم را از رو بند رخت برداشتم و کشيدم سرم . از در که بيرون می رفتم پاچه های شلوار پاسبان را ديدم که از لبه ی پنجره آويزان بود . باد آرامی می وزيد و يکی از پاچه ها را تکان می داد که به ديگری می خورد .
بعد ار آن بارها پاسبان را تو خوابهام ديدم . چيزی از او نمانده جز سبيلی چارلی چاپلین وار و کمربندی که دست می اندازد زيرش و از کمرش می کشد بالا . نمی توانستم عوضش کنم ، لباس ديگری به او نمی خورد حتی کمربند ديگری هم به او نمی آمد . هميشه بود ، می آمد وسط داستان و همه چيز نصفه کاره می ماند . حالا هم آمده بود وسط پارک و نگذاشته بود ببينم پايان کاردختر با آن روسری نارنجی حرير يا سياه نخی يا مقنعه با کفشهای کتانی يا چکمه يا صندل با پسر ليسانسه ی من چه می شود !
تصميم گرفتم کار را يکسره کنم . يک اوج و فرود اساسی ، يک ماجرای حاد ! پشت ميز کارم نشستم و نوشتم فضاسازی . موقعيت . گره افکنی . کشمکش . گره گشايی . موقعيت . اوج . تکنيک . تکنيک . تکنيک . تکنيک . به نتيجه نرسيدم . نوشتم در يک روز بارانی سرد . به نتيجه نرسيدم . نوشتم جيغ جيغ جيغ ، دختر جيغ می زند . به نتيجه نرسيدم .
دختر را کمی خم کردم . عصای سفيدی گذاشتم تو دستش و عينک سياهی رو چشمش . مانتو و شلوار و روسری و حتي کفش و کيفش را سياه کردم _ حتماً آدمی که کور است ( آن هم دختر ) به جز سياه رنگی نمی پوشد . اصلاً برای چه رنگهای ديگر را هم بپوشد مگر غير از اين است که تمام رنگهای دنيا را سياه می بيند ؟ آن هم چه سياهی ! غليظ ، مخملی و يکدست . دخترعصا زنان تو خيابان راه می رفت . معلوم بود که همه پيچ و خم ها و
سوراخ سنبه ها را خوب می شناسد وگرنه من با همين یک جفت چشم گشادم هر روز سه چهار بار تو آن خيابان سکندری می خورم . چند جلد کتاب زير بغلش گرفته بود ، فقط به خاطر تو ، بهانه ی من و يکی ديگر که در حال حاضر پشت جلدش به من است و آن را
نمی بينم تا اسمش را بنویسم . زير عنوان آن دو تای ديگر نوشته مريم حيدر زاده . دفتری هم تو دست دختر بود که احتمالاً دفتر شعر است چون از اینجا که من راوی می بینم رو جلدش عکس شمع و گل و پروانه دارد .
دختر عصازنان رفته بود تو اولين بقالی سر راهش و بلند گفته بود : حسن آقا ! حسن آقا از آنور پيشخوان گفته بود : درست اومدی مريم خانوم . مریم خانم گفته بود : سلام . حسن آقا گفته بود : عليک سلام . صبح خانوم به خير . صدای اخبارگو راديو پيام تو بقالی پيچيده
بود : امروز 15 اکتبر روز جهانی عصای سفيد در کليه مراکز و مؤسسات ويژه ی نابينايان جشن برگزار می شود . حسن آقا گفته بود : چه جالب ! مریم که يک بسته کیک تو دستش گرفته بود گفته بود : چی ؟ حسن آقا گفته بود : روز جهانی عصای سفيد . مریم حانم گفته
بود : پس خبر نداشتين ؟ بهتون نگفته بودم ؟ و يک قدم جلو رفته بود و عصا را به طرف حسن آقا گرفته و تکان داده بود و گفته بود : روز جهانی اين ، نه روز جهانی من و کورای ديگه . حسن آقا به مریم خانم که آنقدر نزديک آمده بود که ممکن بود سرش تو شکلاتها و کاکائو های رنگ و وارنگ گير کند لبخند زده بود .
اين حسن آقا را من از وقتی برگشتيم تهران می شناسم . مغازه ی حسن آقا چسبيده به خيابانی است که خانه ی ما ته آن است . خيابان ژیان پناه . نگوييد که بلد نيستيد ! مجبورم می کنيد بنويسمش : تهران . خ ولی عصر . نرسيده به م منيريه . خ ژيان پناه . پ 13 . طبقه ی
هم کف ( خ يعنی خيابان ، م يعنی ميدان و پ يعنی پلاک ) . البته اين خانه ی بابام بود که بعد از ازدواج من دوباره فروخت و برگشت به همان خانه آبا اجداديش تو شمال و هنوز هم به سرش نزده که دوباره برگردد . خانه ی شوهرم خانه ی بغلی اش است . چسبيده به پ 13 با اين تفاوت که پ 15 است وگرنه همه چيز اين دو تا خانه به هم شبيه است حتی تعداد آجرها شان که شمردن آ ن ها يکی از سرگرمی های من است .
سر کوچه که برسی ، گردنت را که به راست بچرخانی می شود مغازه ی حسن آقا . حسن آقا قد کوتاهی دارد . شکمش بزرگ است اما آنقدر گرد است که فکر می کنی يک توپ بسکتبال را درسته قورت داده . چشمهاش ورقلمبيده است و دو تا کيسه ی شل خالی از همه چيز زيرش آويزان است . ريش پروفسوری می گذارد .
آن روز نمی دانستم چه به تن حسن آقا کنم ، معلوم است که نمی شد لباسهای معمولی تنش کرد هر چه نباشد مریم خانم رفته بود تو مغازه اش و این یعنی ... ! نمی دانم یعنی چه !؟ یک بار لباس سفید تنش کردم با گلهای درشت آبی آفتابگردان ، يک بار لباس قرمز با چهارخانه های سیاه ، یک بار هم لباس زرد درخشان با تصویر یک اژدهای سبز پشتش . شکمش را هم به قاعده باید می انداختم رو کمربند . یک بار انداختم ، یک بار نه و یک بار دیگر نمی دانستم چه کارش کنم . حسن آقا گفته بود : مریم خانوم چه خبر از اینورا ؟! مریم خانم دستش را بالا برده بود و روسری سیاهش را جلو کشیده بود . حسن آقا گفته بود : بفرمائین ، بفرمائین بشینین این جا ، اینجوری سختتونه . زنی وارد مغازه شده بود که چند جلد کتاب تو یک مشمع دستش بود و روزنامه ای را لوله کرده بود و گذاشته بود زیر بغلش و آن زن من بودم . زنی که من بودم پرسیده بود : ببخشید سس قرمز 101 دارین . حسن آقا خندیده بود . گفته بود : همون که رو مانتوتون ریخته ؟ زن دولا شده بود و نگاه کرده بود . چیزی ندیده بود ، چیزی ندیده بودم . سرش را بلند کرده بود . حسن آقا گفته بود : نه ، نداریم. و دست کشیده بود رو شکمش که معلوم نبود رو شلوار افتاده یا نه . زن گفته بود : دوست من سلام چی ؟ مریم خانم پغی زده بود زیر خنده و زن تازه او را دیده بود که سراپا سیاه آنجا ایستاده و تو دلم گفته بودم : بیچاره ! حسن آقا گفته بود: چی ؟ زن موهاش را تپانده بود زیر روسری و روزنامه از زیر بغلش افتاده بود زمین . دولا شدم تا روزنامه را بردارم و بلند گفتم : سس سفید ! حسن آقا خندید : آهان ! اون بهروزه خانم . زن گفته بود: خوب ! ؟ حسن آقا گفته بود : نع ، نداریم . چرخیده بود طرف مریم خانم که معلوم نبود از پشت عینک سیاهش با دقت به چه خیره شده و آن را نمی بیند . زن به طرف در رفته بود ، دم در ایستاده بود و گفته بودم : پس چی دارین ؟ شکم !؟ حسن آقا آمده بود چیزی بگوید که زن بیرون زده بود . مریم خانم گفته بود : چه آدمایی ... یه بسته آناتا بدین ، برا جشن عصام می خوام ببرم موءسسه . حسن آقا شکلات را گذاشته بود رو پیشخوان و گفته بود : مریم خانوم شما کی کتاب شعرتونو در می آرین ؟ مریم خانوم گفته بود : به زودی ( دستش را کشیده بود رو جلد کتاب بهانه ی من ) ساعت چنده ؟ حسن آقا گفته بود : چی ؟ ساعت ؟ یه رب به نه . مریم خانوم گفته بود : ای وای . ای وای . دیر شد . تا حسن آقا به خودش بجنبد مریم خانوم از تو مغازه غیب شده بود و جایش را یک زن چادری که نیم کیلو پنیر می خواست پر کرده بود . شکلات هنوز رو پیشخوان بود .
دختر دویده بود ( البته نمی دانم آدم کور چطور می دود ولی لابد یک جور از پسش
بر می آید !) یکدفعه پاش گیر کرده بود به آجر لق کف آسفالت و زمین خورده بود ، کتابهاش از زیر بغلش ریخته بود کف پیاده رو . جلد کتاب فقط به خاطر تو جوری خم شده بود انگارعکس مریم حیدر زاده سکته ی ناقص کرده بود و یکوری مانده بود . دختر پخش شده بود رو پیاده رو و دستهاش را با عجله رو زمین می کشید . دستش خورد به کتاب و جلد برگشت . مریم حیدرزاده جان سالم به در برد فقط کمی از آثار سکته تو صورتش ماند. دختر افتاده بود جلوی پای زنی که از حسن آقا سس سفید و قرمز می خواست . زن کمک کرده بود تا دختر کتابهاش را جمع کند . دختر سرش را بلند کرده بود و آرام گفته بود : مرسی .
دختر 17 ساله بود انگار و مانتو مدرسه پوشیده بود شاید . داشت تو پیاده رو می دوید که زمین خورد . کتابهاش که تا آن وقت تو بغلش بود جلوی پای زنی که که من بودم پخش شد . زن که من بودم دولا شد و کتابها را جمع کرد . دستم را رو شانه ی دختر گذاشتم که موهاش ریخته بود تو صورتش . دختر سرش را بلند کرد و آرام گفت : مرسی .
ساطور با یک ضربه ی تند سرش را جدا کرد .
.......................................................................................................!
بعد از هفت صفحه سیاه کردن ، گردن این یکی را هم زدم . اوووووه . این ادبیات هم عجب معضلی است ، اگر گیوتین بود هم کار من تمیزتر می شد ، هم برای آن که سرش پرواز
می کند آسان تر بود ، آخر ساطور که چه ؟؟؟؟؟؟؟ !
( این ها را گفتم که گفته باشم ! )


اواخر بهار 1382
بازنویسی از اسفند 82 تا اردیبهشت83
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31801< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي